- دارم نوار قلب بلاکهای دستهای رو میخونم، که برام سوال میشه چرا هدایت جریان الکتریکی قلب دچار بلاک میشه؟
- دانلود دو تا کتاب تخصصی پاتوفیزیولوژی بیماریهای قلبی و برای متخصصان
- مطالعه از یک کتاب، توضیحات کافی نبود، مطالعه از کتاب دوم.
~ همچنان صفحه سوم کتاب نوار قلب هستم.
احساس آرامش دارم. برام تجربه سنگینی شد. آیندهام رو متأثر میکنه اما تجربهی نابی بود؛ برام کلی آموزنده بود و فهمیدم تعادل بین عقل و احساس رو، فهمیدم که انتخاب عقلانی خیلی سست ه و با یه واقعیت جدید میشه از بین بره.الان شادم. خب منم اشتباه داشتم و اشتباهاتم ریشهای بودند.
امروز کشیک بودم و فراموشم شده بود. همگروهیم با اینکه دید نیومدم اما اصلا زنگ نزده بود بهم یادآوری کنه. آخرش بعد اینکه خودش آف گرفته و رفته بوده بهم پیام زده رزیدنت دنبال شماست زود برید پیشش! دنائت و حسادت تا چه حد؟! سری قبل خودش زود میخواست بره رزیدنت گفت یکیتون باید بمونه وگرنه آف نمیدم من گفتم من هستم شما برید و اینم جبران خوبیم. کلا آدما خیلی خوب خوبیامونو بهمون برمیگردونن. :)
پ.ن: حتا تو هم خوب خوبیامو جواب میدی. ؛)
طوری ذهنم و روانم در جهت استقلال عمل میکنه که از بچگیام از اینکه با کسی دوست بشم و اون وقتمو بگیره و استقلال عملم کم بشه ت مهمی بوده در دوستی نکردنها و دوست پیدا نکردنها! الان هم همینم و از اینکه کسی بهم مسلط بشه یا بخواد اختیار عمل من رو به دست بگیره قطعاً منزجر میشم. من آدم تنهایی ام و تنهایی و استقلال رو دوست دارم.
یه مدت ذهنم درگیر مسئله حق و مصلحت بود، الان درگیر واقعیت و حقیقت! رئالیسم مقابل ایدهآلیسم. ایدهآلیسمی که باعث میشه واقعیت رو نادیده بگیریم و دست به کارها و تلاشهایی بزنیم که سلب آرامش میکنند.
این ایدهآل حکومتهای ایدئولوژیک و واقعیتشونم که هر روز داریم زندگی میکنیم، ولی باید خیلی فراتر فکر کرد به این موضوع ایده آل باعث نادیده گرفتن و سربریدن واقعیت میشه و نیچهی جان که دستور داده بت های ایدهآل رو بشکنیم.
با خودم دارم اعمالمُ میسنجم و تهش متأسف میشم. از طرفی به خودم حق میدم، من دورهی طولانیای معتقد نبودم، طبیعی ه که در اون دوره به خوبی احکامُ رعایت نکنم، علارغم محافظهکار بودنم. از طرفی هم میگم الان که اوضاع خوبه، پس دوباره شروع کن به تقوا پیشگی، دوباره شروع کن به خودسازی. میخوام، اما انسانم، ضعیفم، از خدا دل و جرئت و شهامت میخوام.
و من یاد تو میافتم، یاد اون روز، یاد همین تقواپیشگیات، چیزی که باعث شد بخوام بیشتر بشناسمت، چه طبلهای تو خالیای که صدای بلندی داشتند و از نزدیک فهمیدیم چیزی نیستند، و چه آخر مجلسیهایی که محل انتخاب شهدا هستند. عمیقاً به مادرت و به تربیتش غبطه خوردم. طوبی لک و لها .
پ.ن: بارها به تجربه بهم ثابت شده که حافظ قرآن بودن چقدر میتونه در عمل کمککننده باشه. آروم و آهسته شاید پیش برم، اما قول میدم تا آخر پیش برم. این راهی که من در پیش دارم شاید حتا بیشتر از ۴۰ سال زمان بخواد خدایا برسان. قسمت کن توفیق بده .
پ.ن ۲: اعوذ بالله من الوسواس الخناس. من الجنه و الناس .
زخمی / روزبه بمانی
چی از این بهتر که زخمم میزنی
این یعنی هر لحظه تو تن منی
شب خودت زخمامو میبندی برام
صبح خودت دوباره خنجر میزنی
حال این روزای خستمو نبین
خیلی ابریم که این بارون شدم
وقتی دردتو به جونم میخرم
یعنی خیلی وقته که درمون شدم
من بمیرم از تو دل نمیکنم
توی این روزای ابری و کبود
خودمو روزی سپردم دست تو
که تمام بغضم از دست تو بود
شب به شب تو این اتاق غرق تب
وقتی جونم پر پرپر زدنه
ثانیه به ثانیه حس میکنم
یه نفر خیلی حواسش به منه
بعد زخم عشق تو هر جا
یکی عاشق اینه واسم کاری کنه
از کسی که تو بهش فکر میکنی
بایدم دنیا پرستاری کنه
من بمیرم از تو دل نمیکنم
توی این روزای ابری و کبود
خودمو روزی سپردم دست تو
که تمام بغضم از دست تو بود
من بمیرم از تو دل نمیکنم
توی این روزای ابری و کبود
خودمو روزی سپردم دست تو
که تمام بغضم از دست تو بود
چای سبز میخورم، شاید که دلِ سنگشدهام جوانه بزنه. در همه حال چای سبز میخورم که شاید این سبزی راه در عروقم پیدا کنه و پلاکهای عروقم رو، پیش از سنگی شدن، آب کنه، که شاید از این راه بتونه دلم رو هم سبز کنه. چای سبز میخورم، حتا در برف، در خیابون، در انتظار اتوبوس، که فرصتی رو از دست ندم، شاید همین جرعه بتونه سنگ دلمو آب کنه.
راستش خیلی نشستم فکر کردم، من یک بار عمیقاً عاشق شدم، عشق اولم بود، نمیدونست، وقتی شک کرد طردم کرد. و من، بعد ۴ سال، هنوز زخمیِ اونم. به خودم نگاه میکنم، دیگه هیچوقت مثل قبل جرئت و جسارت محبوب شدن رو ندارم، دیگه نمیتونم باور کنم کسی واقعاً من رو دوست داره، حتا اگه ۱.۵ سال قبول کرده باشم کسی دوستم داره، نگاه میکنم به زندگیم، شخصیتم، رفتارم، منابعم، همهچیزم رو از اون گرفته بودم. اگه هنوز هم با حسرت دارم به ع.ک. نگاه میکنم به خاطر اون ه، اگه افسرده شدم، حتا از دوم دبیرستان به اون برمیگرده. و جالبتر اینکه خودش نمیدونه، یا میدونه ولی مستقیم نگفته بودم بهش. من یکبار عاشق شدم، برای اولین بار، و دیگه هیچ وقت نتونستم مثل اشکایی که بهخاطر اون ریختم بریزم، مثل محبتی که برای اون داشتم به کسی محبت داشته باشم، من هنوز تو بقیه دنبال اون هستم. اونی که هنوز که هنوزه هر روز توئیترش رو چک میکنم، و . . خب، شاید بدترین اعترافی بود که کردم، ولی نیاز داشتم به گفتنش. خسته شدم از پنهون کردنش. الان هیچی نیست، من عاشقش نیستم، عاشق هیچکس دیگهای هم نیستم، اما میدونم این انرژی که تو دلم پنهونش کردم عامل خیلی از مشکلاتی ه که الان دارم. عاشق شدن یه دختر بده. خیلی بده. دختر که تو عشق طرد میشه کلا زندگیش رو میبازه، و نمیتونه هیچوقت به روال عادی زندگی قبلیاش برگرده. و من این دخترم که در تمام این سالها تلاش کردم تغییر بدم همهچی، فراموش کنم همهچیز رو، ولی حتا لایکهاش هم باز باعث گریهام میشن.
هر چند دقیقه یکبار تقلای قلبم را میشنوم، که با نهایت جانی که دارد میزند تا من از زندگی نایستم. من به قلبم چه دادهام جز حجم انبوهی از پریشانی؟ هیچ.
احساس تپیدنش که در قفسهی سینهام میپیچد انگار که فریاد میزند نمیتوانم ادامه بدهم، به فریادم برس»، چه از دستم برمیآید؟ هیچ.
به راستی، چرا خودخواهی یک انسان و علاقهاش به حفظ معشوقهی از دست رفتهاش باید چنین هزینهای به معشوقه روا دارد؟ کاش واقعاً عاشق بود.
علم تجربی با فلسفه و ریاضی خیلی فرق داره. تو، توی علوم تجربی، فرض و برهان رو کنار هم میذاری، اما جواب چیز دیگهای میشه.
سر راندها، با دکتر تابان عزیزم -که خدا برای خلقش نگهشون داره- معمولاً دربارهی مکانیسمهای پاتوفیزیولوژی بیماریها صحبت میشد و خب، دکتر تابان هم تعمداً سعی میکردند ذهن ما رو به چالش بکشد و این تفاوت رو بهمون بگن. سر راندها معمولاً کسی که نتایج منطقی-ریاضی پیشفرضها رو -برای شروع چالش- میگفت، من بودم.
امروز، روز آخر بخش قلب، بعد پرسشی سوالی که منطقی به نظر میرسه.» داره، رو کردن به من و گفتند تئوریسینمون تویی، نظرت چی ه؟» و بلافاصله پرسیدند دیپلمت ریاضی بوده؟» گفتم نه، تجربی بوده اما ذهنم ریاضی ه، گفتند آره، ذهنت ریاضی ه، احتمالاً پدرت فرستادت تجربی » همه خندیدند، خودم هم، رویا هم از اونور گفت دقیقاً».
داشتم فکر میکردم چرا اینقدر کم آوردم؟ چرا از هوش تحلیلیام تو علوم پایه پزشکی استفاده نمیکنم؟ راستش کمی به تنبلی من میتونه ربط داشته باشه. تنبلی که میگم به فعل ه، اما چندتا علت روانشناختی پشتش هست. یکیش فرار کردن از خوندن درسهای حفظی ه، اونم چون عادت به خوندن درس رو از دست دادم، که اونم به علت این ه که یادم نمیمونه و حجم درس زیاده و وقت هم نمیشه مرور کرد، و همین انگیزه رو کم میکنه، اینکه چرا یادم نمیمونه به علت کاهش تمرکزم در دوران افسردگیام بوده تا الان که خب، ذهنم یاری نمیرسونه.
الان اینجا هوا، هوای بهاره، حال من خوبه و انگیزه میگیرم برای درس خواندن. اه، من همیشه از زمستون بدم میومد، البته در این سالهای اخیر که پیادهروی میکنم احساس لذت میکنم، اما واقعاً بهار بهترین فصل سال ه، الان با این هوای بهاری مخصوص نوروز واقعاً حالم خوبه. کمی بیشتر اراده کنم باید، به نظرم زیادی تنپرور شدم، ۵ سال به خاطر افسردگی تماماً درس رو گذاشتم کنار. حالا باید دوباره شروع کنم. حس خوب بهار!
پ.ن: ولی من همیشه از اول آذر تا آخر بهمن نمیتونم درس بخونم. حتا دوره دبیرستان هم همین بودم.
امروزم با کلافگی و حس اسارت شروع شد، به گریه طول تماشای فیلم و حسرتِ مادر نبودن و آرزوی زودتر تموم شدن زندگیام رسید و در نهایت، ساعت ۲ شب،، تو خیالات قبل از خواب، با تصور اینکه ۵ سال بعد قراره کنکور ریاضی بدم و مهندسی بخونم و از برنامهریزی برای شروع مطالعه در همون ۵ سال بعد، گل از گلم شگفت و دوباره امید به زندگیام روی ۹۴ سالگی رفت. من عاشقانه خودم رو فدا کردم با پزشکی خوندن، همهاش دارم روز دفاعام رو متصور میشم که بعدش به بابا میگم من پزشکی خوندم که تو رو به آرزوت برسونم، و الان میرم سراغ آرزوی خودم.»
هر چند تو همین خیالاتم بعدِ مدرک ارشد، دوباره وارد [سانسور]
.
کاربر من اینجا اکنون» توی توئیتر، یه
رشتهتوئیتی نوشته که برخی قسمتهاش زبان حال من بود، با برخی ریپلایهای زیرش. مینویسم بعداً مرور کنم.
۹- حساب کتاب کردم و دیدم انگار حس قدیم را ندارم. با او خداحافظی کردم و شروع کردم برایش به نوشتن. هرآنچه در آن هشت سال (۷۸ تا ۸۵) بر من گذشته بود را برایش نوشتم. نکته به نکته مو به مو. تشریح کردم. احساسم به او را شکافتم. جوری که صورتی زیبا را بشکافی و چیزی از قشنگیاش نماند.
۱۲- وقتی دیگر نبودی فهمیدم که قرار بوده عاشق یکی از دختران همکلاسیام بشوم و اگر تو آنجا نبودی عاشق یکی دیگر از آن جمع میشدم. برچسبی با خود داشتم و دیواری میجستم که برچسبم را به آن بچسبانم. این به تربیت دوران کودکی من، به اشعاری که خوانده بودم، به فیلمهایی که دیدهام مربوط است.
منم یکبار اینکارو کردم، یه ایمیل بلند بالا نوشتم برای اونی که دوستش داشتم. داشتم میمردم از دوریش. ایمیل رو نوشتم ولی نفرستادم. تو درفتم موند که موند. بعد که ایمیلم رو خوندم دیدم زیبایی حسم چقدر کم شد حالا که ازش حرف زدم. دیگه نه اون آدم برام خاص بود نه اون احساس.
پ.ن: چه رازی در این نوشتن هست؟
این اختلالات خُلقیام اذیتم میکنند. میدونم که باید دوز قرصم افزایش پیدا کنه، اما مقاومت میکنم. خلق صبحم با شبم، و خلق روزهای عادیام با دوران PMSام، متفاوت ه؛ شب خسته که میشم بدون انگیزهام، صبحها فول انرژی و پر از برنامه و انگیزه.
یکی از دلایلی که از پزشکی خوشم نمیاد این ه که نتونستم خوب درس بخونم! یعنی وقتی تو ذهنم متصور میشم که فیزیولوژی رو میخونم چندین برابر انگیزهام برای پزشکی بیشتر میشه، درواقع چیزی که ازش بیزارم، در این موقعیت، اصلاً رشتهام نیست، بلکه خودم و عملکردم ه که البته حجم زیاد دروس رشتهام و حال ناخوبم هم بیتأثیر نیست؛ و فرقی نداره چی رشتهای بودم، مهم همین انگیزهی درونی ه که ندارم. نمیدونم کی میتونم مسلط بشم به این حال ناخوبم، ولی میدونم که آینده میتونه مال من بشه. من هنوز همون دختر پرانرژی و بیشفعال ذاتیم هستم.
بعد دو و نیم سال، مهر ماه موهام رو کوتاه کرده بودم، درحد ۴-۵ سانت، ولی خوشم نیومد. الان باز بلند شدند، هرچند اندازه یه زلف چتری نمیشن، ولی خب، میخوام کوتاه کنم. احتمالاً بدون اطلاع خانواده خودم با موزر بابا بزنم. شایدم نتونستم این کار رو انجام بدم؛ همون آرایشگر میگیم انجامش بده.
مو، آخرین سنگر!
چرا باید تو این اوضاع مامانم دندوندرد بگیرن و این دندوندرد علارغم مصرف آنتیبیوتیک تشدید یافته و به سینوسها هم منتشر بشه؟ اونم دندونی که همین چند ماه پیش در کرده بودند.
حالا درد هم باعث شده فشارخون مامانم به ۱۸۰/۱۰۰ برسه، کاپتوپریل زیرزبانی و لوزارتان هم بعد گذاشت یک ساعت چندان جوابگو نیستند. مامان رفتند تا دستشویی برگشتند فشار خون رفته تا ۲۰۰!
دستام میلرزند. و بدتر اینکه، تو این اوضاع رفتن به بیمارستان/درمانگاه/دندانپزشکی (اگه باز باشه!) واقعاً بدترین کاره.
مثل بقیهی دفترهایی که نوشتم، اینم آتش زدم و سوزوندم. هیچوقت نباید محتوای دلم رو به کسی میگفتم. نباید اجازه میدادم کسی بفهمه تو دلم چی میگذره.
دلم میخواد همراه این دفتر خودمم تموم میشدم، ولی خب، نمیشه.
امیدوارم پایان این دفتر بتونه پایانی بر رویاهای شبانهام باشه، خواب ح. و همسرش؛ خواب ج. ؛ خواب ه.؛ دوست ندارم تو سال جدیدم ببینمشون، اثری ازشون بیاد جلو چشمم و یا حتا بیان تو خوابهام.
سال نو .
درباره این سایت